ما كه در جبهه ها نبوده ايم نمي توانيم بگوييم چه خوش زماني بود آن زمان كه بوي شهادت در ميدان هاي جنگي پيچيده مي شد و پزشكان ما مانند ديگر افراد در انتظار شهادت و در تب و تاب نجات دادن افراد بودند
و چه سوداي بزرگي به سر خواهي داشت زماني كه بداني بايد كاري بزرگ صورت بدهي .ولي حالا اين ميراث بزرگ بايد براي آيندگان بماند كه بدانند در آن روزها چه گذشت و آنها چه كردند و حالا ما بايد چه كنيم چگونه از اين گنجينه هاي شرف و عزت كه به عطا شده است نگهداري كنيم شرافتي كه در لابلاي زخم هاي بسته نشده و سنگرهاي ويران شده و رزمندگان شهيد شده پنهان است .
( رضا دیده بان)
دیده بان با تجربه ای مسئول هدایت آتش آن خط بود که به او (رضا دیده بان ) میگفتند و شب ها در سنگر ما می خوابید وقتی آمد به او گفتم: (رضا جان یک قدری هم هوای ما را داشته باش، این نامردها این همه آتش می ریزند روی اورژانس و تو هیچ کاری نمی کنی.)
گفت: آقای دکتر آنجا شده مثل بازار خربزه فروش ها، شلوغ و پر رفت و آمد و دائم آمبولانس ها و نفرات در حال تردد هستند. عراقی ها هم که کاملا دید دارند، فکر میکنند اینجا سنگر فرماندهی است. شما ترددتان را کم کنید، مطمئنا آتش آنها هم کمتر میشود.
از فردا صبح برنامه ریزی کردم. اولا امبولانس ها حق نداشتند تا جلوی در اورژانس بیایند و باید همان پشت می ماندند و مجروح به وسیله برانکارد و به آهستگی به داخل اورژانس منتقل می شد، از رفت و آمد های اضافی هم جلوگیری کردم. آن روز عراقی ها یکی از برج های دیده بانی مارا هم زدند که متاسفانه دیده بان که برادر فرمانده ی گردان بود شهید شد و ما نتوانستیم کاری برای او انجام دهیم. چندین رزمنده دیگر که از ناحیه سر، ریه، و ... مجروح شده بودند جزء بیماران ما بودند.
ساعت حدود 5/10-11 آنقدر آتشباری دشمن شدید بود که فکر می کردم امید برگشتن وجود ندارد و من که هیچ وقت عادت به خاطره نویسی نداشتم شروع به نوشتن خاطرات و حالاتم کردم. یکی آیه الکرسی می خواند، دیگری دعا می کرد و برادر دیگرمان مشغول خواندن قرآن بود.
در میان این حجم آتش دو پزشک یار جدید به پست امداد آمدند. آنها اهل یزد بودند و گفتند ما را فرستاده اند تا شما برگردید. در حال پذیرایی از همکاران جدید و توزیع وضعیت کاری و داروهای موجود بودم که ناگهان سقف اورژانس پایین آمد و من فریاد زدم یا قمر بنی هاشم (ع) و دیگر چیزی نفهمیدم...
احساس می کردم که در این دنیا نیستم. اما کم کم به خودم آمدم دیدم از سقف نوری به داخل می آید و دست هایم سالم اند. به زحمت خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. بوی غلیظ باروت هوا را پر کرده بود، صدا می زدم اورژانس را زدند، ببینید مولوی و نجابت کجایند ولی آنقدر آتش سنگین بود که کسی از سنگر بیرون نیامد و کسی جوابم را نداد. لحظاتی بعد چند نفر آمدند و مرا به داخل سنگری بردند، پایم خون ریزی شدیدی داشت. پا و دستم را پانسمان کردند و از سنگر خارج کردند که سوار آمبولانس کنند. دیدم آقای نجابت را می آورند. اصلا هوشیار نبود فکر کردم مشکل تنفسی پیدا کرده با سراسیمگی شروع به تنفس دهان به دهان کردم. یک باره چشم هایش را باز کرد و پرسید: کجا هستیم و ... خیلی خوشحال شدم و سراغ آقای مولوی را گرفتم.
آمبولانس من و یکی از پزشک یاران جدید الورود را که به سختی مجروح شده بود به اورژانس مادر رساند. هر کدام از نیروها که ما را به این وضعیت می دید با حالت نا امیدی می گفت: (اورژانس را هم زدند.) و از بین رفتن این واحد پشتیبان تاثیر منفی عجیبی در روحیه رزمندگان داشت. من از یکی از مسئولین خواستم که هر چه سریع تر پست امداد را تجهیز و راه اندازی کند و ایشان اقدام نمود.
بعدا فهمیدم که آقای مولوی هم از ناحیه پا مجروح شده و حالش خوبست ولی متاسفانه آن دو پزشک یار یزدی شهید شدند. یکی پنج فرزند و دیگری شش فرزند داشت. تقدیر این بود که تنها دو ساعت در خط مقدم باشند و شهید شوند. من را به بیمارستان اهواز منتقل کردند و بعد از چند روز به بیمارستان شرکت نفت بردند.
نکته جالب این بود که در بیمارستان نمی توانستند بفهمند که ما نیروی کجاییم. می گفتند شما بسیجی هستید می گفتیم نه ما اعزامی جهادیم. می گفتند در تیپ الغدیر چه کار داشتید و ...
به خاطر مجروحیت پا 2-3 ماه نتوانستم دانشگاه بروم تا اینکه بحمدا... بهبودی یافتم.